روز سردی بود خانم همسایه حاضر و آماده نزد من آمد و خواست که به عصمت زنگ بزنم تا او را به منزل دخترش ببرد . من که دفترچه ی تلفن ویژه را در دستش ندیدم .گفتم :"شماره اش را بگویید تا برایتان بگیرم ." اوکه متعجب به من نگاه می کرد گفت :"من چه می دانم شماره اش چند است هر وقت می خواهم بچه ها برایم می گیرند . بعد کمی فکر کرد و گفت :"عیبی ندارد از رو به روی خانه تاکسی می گیرم ."در این هنگام صدای خنده ی دختر از اتاق شنیده شد و گفت :"صبر کنید برایتان" اسنپ "بگیرم .برق شادی در چشمان خانم همسایه درخشید و گفت :" باریکلا ! عصمت از همه ارزون تر می گیره ." و با ما در خندیدن همراه شد .
درباره این سایت