دیروز علیرغم تمامی هشدارهای بارندگی و مه و سیل به جاده ای زدیم که به آغوش گرم پدر و مادر ختم می شد .و اکنون در بهترین جای دنیا در کنار بهترین مخلوقات خداوند نوروز را به معنای واقعی درک می کنم .کاش نوروز برای همه این چنین باشد .
اشتراک گذاری در تلگرام
در این ایام قرنطینه من به بهترین تفریحم کتابخوانی می پرداختم و دختر به تماشای فیلم . به در خواست دختر با او به تماشای یکی از فیلمها نشستم . اول به عشق تنقلات به او ملحق شدم و بعد از آن برای خود فیلم . هر سه روز یکبار لیستی از فیلمها و سریالهای خارجی که اسکار گرفته یا کاندید جوایز ارزنده بوده اند تهیه می کند و با مراجعه به سی دی فروشی محله آنها را در فلش ریخته و می بینیم. فیلمنامه های خوب، در کنار بازی بازیگرانی حرفه ای بارها مرا به گریه انداخته اند . یکبار یک ربع بعد از پایان فیلم اشکهای من همچنان می ریخت دختر فیلمی پنهانی از من تهیه کرده و برای گروه خانوادگیمان ارسال کرده است و سوژه ی خنده ی آنها شده ام. در زمان دانشجویی و در خوابگاه، دوستی داشتم که همشهری من هم بود در واقع چون همشهری بودیم به هم نزدیک شدیم و بعد رفاقتی پیدا کردیم کم نظیر .هیچ کس به اندازه ی او مرا نمی خنداند . بسیار خالص و مهربان و بانمک بود . عجیب بود که هرگز شوخی نمی کرد اما حرفهای جدیش آنقدر خنده دار بود که اشک مرا در می آورد . چند روزی است که بسیار به او فکر می کنم ودلتنگش شده ام . او فرزند آخر خانواده بود پدر و مادرش پیر بودند . همیشه از مادرش چیزهایی تعریف می کرد که ما بسیار تعجب می کردیم .مثلا می گفت مادرش اگر در سریالها کسی بمیرد تا هفته ی بعد که قسمت بعدی است برایش قرآن می خواند ، و اگر باریگر مرحوم را در فیلم دیگری ببیند می گوید چقدر شبیه خدابیامرز فلانی است و هر چه بگویند که خودش است قبول نمی کند و می گوید او مرده است . و همینطور نی را که در فیلمهای مختلف همسران مختلف دارند مادرش دشنام می دهند که این خودش آدم نیست و گر نه سه بار طلاقش نمی دادند .من با شنیدن حرفهایش بسیار می خندیدم و باور نمی کردم کسی اینقدر ساده باشد . بعدها که مادرش را دیدم یکی از مریدانش شدم . و حالا همانند پیر و مرادم رفتار می کنم !!!. شاید روزی دخترم برای دوستانش این چیزها را تعریف کند و آنها همین فکر را در مورد من داشته باشد کسی که از زمان جا مانده است . به نظر من این هنرمند است که ما را از زمان جدا می کند و با خود می برد ، آنقدر که خود را در کنارش می پنداریم نه در پشت صفحه ای شیشه ای .!!!
اشتراک گذاری در تلگرام
ظریفی که دلی پر از جامعه نسوان دارد .همیشه وقتی لب به گلایه از ایشان می گشاید همه را سرو ته یک کرباس می پندارد و از موضع ضعف به آنها می نگرد .حال آنکه کرباسها گلهای زیبا و کم نظیر پنبه بوده اند که بافندگانی بی هنر ، با بی حوصلگی و کاهلی چنین درهم تنیده اند . تکه ای از همین محصول کم کیفیت، اگر بر بوم نقاشی انسانی قابل وهنرمند چون کمال الملک قرارگیرد، تالار آیینه ای می شود ارزشمند که بهایی بر آن نمی توان گذاشت و اگر در بیغوله بیفتد ، می تواند در حد گونی و کفن تنزل پیدا کند. ای کاش تمامی کرباسها همجوار اهل هنر و معرفت باشند کسانی که بتوانند گلهای سفید و زیبای پنبه را در ذات آنها ببینند و با آنها چیزهایی بدیع و زیباتر خلق کنند .از روح متعالیشان بر آنها بتابند و با هنرخود بر ارزش آنها بیفزایند . آنوقت با افتخار به هنر خویش بگویند "ن همه سر و ته یک الماسند"
اشتراک گذاری در تلگرام
یکی از مشکلاتی که چند سالی است در مدارس ابتدایی ایجاد شده و ما و دانش آموزان با آن دست به گریبانیم حضور اجباری معلمان مقطع دبیرستان در کلاسهای ابتدایی است . معلمان بسیار توانایی که ارتباط با کودکان را نمی دانند ،جدیت بسیار زیاد، بیان نامتناسب، ندانستن توانایی های این گروه سنی و در نتیجه توقع زیاد از دانش آموزان و. . . کار را برای خودشان و دانش آموزان مشکل کرده است . قسمت جالب ماجرا اینجاست که همه ی آنها فکر نمی کردند کار کردن در مقطع ابتدایی این قدر دشوار باشد .امسال خانومی که تدریس ادبیات پایه چهارم را به عهده دارد همکاری دبیرستانی است و اولین سالی است که به ابتدایی آمده است .دانش آموزان من و ایشان مشترکند . ایشان بارها و بارها به خاطر نافرمانی دانش آموزان گریه کرده و با قهر کلاس را ترک کرده است و با میانجیگری مدیر و معاون و برخورد با دانش آموزان دوباره به کلاس برگشته است .این در حالی است که به نظر من این سه کلاس جزو بهترین دانش آموزانی هستند که تا کنون داشته ام و امسال نسبت به سال قبل استراحت می کنم . از روزهای اول مهر تا آنجا که از دستم بر آمده به ایشان کمک کرده ام تا سختی های کار برایش کمتر شود .قسمت جالب ماجرا اینجاست که من کارهای بچه ها را با خنده تعریف می کردم و او با گریه ! دیروز از دانش آموزان خواسته بود ضرب المثلی برای کلاس، معلم،یا درس بگویند .دانش آموزی دست بلند می کند و می گوید ما می خواهیم یک ضرب المثل در مورد شما بگویبم؟"و بعد از صدور مجوز کودک مزبور به قول ایشان"با وقاحت تمام"می گوید :"خدا خر را شناخت شاخ نداد". ما که تا این هنگام با دقت به حرفهایش گوش می دادیم و به لرزش دستهایش نگاه می کردیم ناگهان همه با هم خندیدیم و من که قیافه ی خانم و دانش آموز را تصور می کردم بیشتر! چشمهای گریان و نگاه خشمگین این خانوم هم مانع این خنده نبود . همه ی ما خاطرات بسیاری از حرفهای خنده دار و غیر مغرضانه کودکان برایش تعریف کردیم و او اعتقاد داشت که ما در تربیت این کودکان کوتاهی کرده ایم که این قدر بی پروا حرف می زنند .توضیح این نکته که این بچه ها معنای بسیاری از حرفها را نمی دانند برای او کاری بیهوده بود . خونسردی ما برای او همان قدر عجیب است که زود رنجی و گربه های او برای ما ! باور نکردنی است این قدر با تنفر در مورد بچه ها صحبت می کندو آنها را نفرین می کند . دو نمونه ی دیگر هم در پایه های پنجم و ششم داریم .در این سالها آموخته ام که دوست داشتن اولین درسی است که باید خوب بلد باشیم و به دانش آموزان بیاموزیم . استعدادها و تواناییهایشان را ببینیم و تشویقشان کنیم. و سالهاست به جای اینکه نگران آموزششان باشم نگران آرامششا ن هستم . و سعی می کنم دانش آموزان در کلاسم احساس امنیت کنند. و نتیجه ی اتفاقی این تدبیر یادگیری بهترآنهاست . کاش خیلی قبل تر این شیوه را در پیش می گرفتم.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت