محل تبلیغات شما

درون نوشته های من



در تعطیلات نوروز که در منزل پدر بودم در بعد از ظهری که همه استراحت می کردند مشغول پچ پچ و خندیدن بودیم.درست زمانی که من قهقهه میزدم خواهر بر آمدگی کبود رنگ زبان مرا دید و بعد از پرس و جو برایش توضیح دادم که این برآمدگی سخت در کنار زبان یک شبه و حدود یک سال قبل ایجاد شده و گاهی دردناک می شود .ایشان لطف کرده و مورد را به برادر که کارشناس اورژانس است ارجاع داده وایشان پس از وارسی از من خواست در اسرع وقت به طبیب مراجعه کنم و آدرس و نشانی طبیبی حاذق را هم برایم ارسال کرد .و من حدود دوازده روز قبل با اصرار مادر و فشارهای همه جانبه به  طبیب مراجعه کردم و ایشان بعد از کلی ملامت برای مراجعه دیر هنگام و بازگو کردن خطرات توده های زبانی به دلیل  داشتن عروق فراوان ، روز بعد زبان بنده را جراحی کرده  و  توضیح دادند:"با توجه به اینکه شما  معلم هستبد راحتتر می توانم صحبت کنم تومر زبانی شما بسیار مشکوک است و احتمال خطرناک بودنش بسیار زیاد است باید ده روز منتظر باشیم تا نتیجه ی پاتولوژی اعلام شود ."و من در تمام این مدت فکر می کردم که این همه صراحت داشتن چیز خوبی نیست و به روح سعدی درود می فرستادم  که می گفت :"دروغی که حالی دلت خوش کند ،به از راستی خاطرت را مشوش کند!"  من ده روز قبل به گفته ی سعدی عمل کرده و خیال خانواده را با دروغی آسوده کرده  و به نگرانیهایشان پایان داده بودم و برای برملا نشدن ماجرا با زبانی بخیه خورده به مدرسه می رفتم و از استعلاجی پنج روزه ی طبیب صرف نظر کردم . ده روز به تنهایی در برزخی از نگرانی دست و پا زدم در حالیکه سعی می کردم خوشحال باشم . هر روز در اینترنت به دنبال نشانه ها و نحوه ی درمان بودم و هر دوی اینها بسیار ترسناک بود . ده روز زمان زیادی بود برای فکر کردن به گذشته ،آینده و حال .به اینکه چقدر از عمرم را زندگی کرده ام ،چقدر از زندگیم لذت برده ام و چقدر لحظه های عمرم را قدر دانسته ام .چقدر کارهای ناتمام دارم و چه آرزوهایی. و اینکه چقدر می توانم بجنگم . دیروز وقتی پزشک  با آزمایشگاه بیمارستان  صحبت می کرد و  از مسوول آزمایشگاه می خواست نتیجه را برایش بخواند و این مکالمه در اتاق پخش می شد بسیار ترسیده بودم .نتیجه ی این  گفتگو ی چند ثانیه ای می توانست زندگی مرا زیر و رو کند .خدایا تو را سپاس می گویم که  مهربانیت را چون همیشه بر من و ما ارزانی داشتی امیدوارم قدردان این همه لطف و نعمتت باشیم .


دیروز علیرغم تمامی هشدارهای بارندگی و مه و سیل به جاده ای زدیم که به آغوش گرم پدر و مادر ختم می شد .و اکنون در بهترین جای دنیا در کنار بهترین  مخلوقات خداوند نوروز را به معنای واقعی درک می کنم .کاش نوروز برای همه این چنین باشد .
تعطیلات هفته ی گذشته را فقط روی کاناپه استراحت کردم .و هرگز از خانه بیرون نرفتم .دختر که تازه گواهینامه گرفته و برای رانندگی اشتیاق دارد همراه پدر به کارهایش رسیدگی کرد و من به آرزوی دیرین خود دست یافتم .کتاب خواندم، فیلم دیدم ،شعر نوشتم  ودر حالیکه نوشیدنی های گرم  و تنقلات مورد علاقه ام رامیل می کردم از سکوت و گرمای دلپذیر خانه لذت می بردم.لذتی  وصف ناشدنی!!!  دو روز کامل به جز جنباندن دهان و دستها  وچشم ها تقریبا کار دیگری نداشتم .حتی غذا هم از روی کاناپه سفارش داده می شد . خلاصه  به معنای واقعی  استراحت کردم .تازه  فهمیدم که چقدر خسته بودم .این هفته را هم بسیار مایل بودم مثل هفته ی قبل بگذرانم و تا حدودی موفق شدم اما موفقیتش  مثل هفته قبل چشمگیر نبود . گمان نمی کنم دوباره چنین فرصتی نصیبم شود .اهمیتی هم ندارد چون تکرار هر چیز عادی شدن را به دنبال دارد و از شیرینی و لذت  آن می کاهد .ضمن اینکه آفت تنبلی را  هم در پی دارد .خدایا از تو سپاسگزارم که آرزویم را بر آورده کردی .


در این ایام قرنطینه من به بهترین تفریحم کتابخوانی می پرداختم  و دختر به تماشای فیلم . به در خواست دختر با او به تماشای یکی از فیلمها نشستم . اول به عشق تنقلات به او ملحق شدم و بعد از آن برای خود فیلم . هر سه روز یکبار لیستی از فیلمها و سریالهای خارجی که اسکار گرفته  یا کاندید جوایز ارزنده  بوده اند تهیه می کند و با مراجعه به سی دی فروشی محله آنها را در فلش ریخته و می بینیم. فیلمنامه های خوب، در کنار بازی بازیگرانی حرفه ای بارها مرا به گریه انداخته اند . یکبار یک ربع بعد از پایان فیلم اشکهای من همچنان می ریخت دختر فیلمی پنهانی از من تهیه کرده و برای  گروه خانوادگیمان ارسال کرده است و سوژه ی خنده ی آنها شده ام. در زمان دانشجویی و در خوابگاه، دوستی داشتم که همشهری من هم بود در واقع چون همشهری بودیم به هم نزدیک شدیم و بعد رفاقتی پیدا کردیم کم نظیر .هیچ کس به اندازه ی او مرا نمی خنداند . بسیار خالص و مهربان و بانمک بود . عجیب بود که هرگز شوخی نمی کرد اما حرفهای جدیش آنقدر خنده دار بود که اشک مرا در می آورد . چند روزی است که بسیار به او فکر می کنم ودلتنگش شده ام . او فرزند آخر خانواده بود پدر و مادرش پیر بودند . همیشه از مادرش چیزهایی تعریف می کرد که ما بسیار تعجب می کردیم .مثلا می گفت مادرش اگر در سریالها کسی بمیرد تا هفته ی بعد که قسمت بعدی است برایش قرآن می خواند ، و اگر باریگر مرحوم را در فیلم دیگری ببیند می گوید چقدر شبیه خدابیامرز فلانی است و هر چه بگویند که خودش است قبول نمی کند و می گوید او مرده است . و همینطور نی را که در فیلمهای مختلف همسران مختلف دارند مادرش دشنام می دهند که این خودش آدم نیست و گر نه سه بار طلاقش نمی دادند .من با شنیدن حرفهایش بسیار می خندیدم و باور نمی کردم کسی اینقدر ساده  باشد . بعدها که مادرش را دیدم یکی از مریدانش شدم . و حالا همانند پیر و مرادم رفتار می کنم !!!. شاید روزی دخترم  برای دوستانش این چیزها را تعریف کند و آنها همین فکر را در مورد من داشته باشد کسی که از زمان جا مانده است . به نظر من این  هنرمند است که ما را از زمان جدا می کند و با خود می برد ، آنقدر که خود را در کنارش می پنداریم نه در پشت صفحه ای شیشه ای .!!!
هیچ وقت آدم منظم و کدبانویی نبوده ام . اما همیشه بهداشت را تا حد زیادی رعایت می کنم. در خریدهایم بسیار به رفتار فروشنده دقت می کنم به خصوص در خرید نان . هیچ گاه  لباس آفراد و کیف و کفششان در خاطرم نمی ماند اما دستها و ناخن هایشان چرا.  یکی از ملاکهای پاکیزگی برای من ناخن ها هستند یکبار مدت زیادی در صف نان ایستاده بودم  دو نفر دیگر به من مانده بود که به طور اتفاقی ناخنهای نانوا را دیدم از صف خارج شدم و وقتی مسوول دخل یادآوری کرد که یک نفر دیگر به من مانده،  آرام به او گفتم که ناخنهای نانوا نباید اینقدر بلند باشد و دیگر به آن نانوایی نرفتم هر چند نان بسیار خوبی داشت . در این روزهای قرنطینه ی خانگی گهگاه که برای خرید یا زدن بنزین از خانه خارج می شوم خیلی به رفتارهای بهداشتی مردم نگاه می کنم و به این نتیجه رسیدم که عامل انتشار ویروس کرونا  مردان  هستند به خصوص آنها که دستکش و ماسک دارند .بیشتر آنها تصور می کنند ماسک و دستکش خاصیت ویروس کشی دارند .فردی که قبل از من در صف بنزین بود با دستکش های یکبار مصرف نازل بنزین را برداشت ، پول بنزین را حساب کرد درب ماشین را باز کرد و از روی مهر قبل از حرکت موهای فرزندش را بهم ریخت و حرکت کرد .  بدتر از او نانوای محله ی ماست  با دستکش های سفید پارچه ای و بادی در غبغب به خاطر اینهمه مراقبت .با همان دستکش ها پول رد و بدل می کرد و بعد با همان دست نانها را  روی میز می گذاشت . و عجیب اینکه آقایان ایستاده در نوبت هیچ اعتراضی هم نمی کردند .وقتی  نوبت من شد گفتم اگر اجازه دهید  خودم نانها را بر می دارم  گفت آمدن به این طرف دخل  ممنوع است . من با دستکش کار می کنم هیچ نانوایی چنین کاری نمی کند .گفتم اولا شما دستکش یک بار مصرف بایداستفاده کنید که زود تعویض شود ،ثانیا با همین دستکش پول و کارتها را می گیرید .من در چند جا دیده ام نانها را با انبر  بر می دارند چند نفر دیگر هم حرف مرا تصدیق کردند و او با گستاخی گفت نان تمام شد بروید از همان انبر دارها خرید کنید یا  در خانه نان بپزید . دست خالی به سمت خانه برگشتم در پیاده رو آقایی به دیوار تکیه داده بود و با دستکش های طبی اش در دستمالش فین می کرد و من حدس می زدم قرار است به نانوایی برود و با نانوا به رقابت بپردازد  .هر وقت این چیزها را می بینم ،احساس می کنم  فاجعه ای بزرگ در راه است و یک علامت سوال بزرگ در ذهنم ایجاد می شود ، چرا  ما یکدیگر را دوست نداریم .

روز سردی بود خانم همسایه حاضر و آماده نزد من آمد و خواست که به عصمت زنگ بزنم تا او را به منزل دخترش ببرد  . من که دفترچه ی تلفن ویژه را در دستش ندیدم .گفتم :"شماره اش را بگویید تا برایتان بگیرم ." اوکه متعجب به من نگاه می کرد گفت :"من چه می دانم شماره اش چند است هر وقت می خواهم بچه ها برایم می گیرند . بعد کمی فکر کرد و گفت :"عیبی ندارد از رو به روی خانه تاکسی می گیرم ."در این هنگام صدای خنده ی دختر از اتاق شنیده شد و گفت :"صبر کنید برایتان" اسنپ "بگیرم .برق شادی در چشمان خانم همسایه درخشید و گفت :" باریکلا ! عصمت از همه ارزون تر می گیره ." و با ما در خندیدن  همراه  شد .


دیروز بعد از سیزده سال،  صمیمی ترین دوست دوران مدرسه ام را دیدم کسی که از کلاس پنجم تا  چهارم دبیرستان همیشه با هم در یک کلاس بودیم و در یک نیمکت می نشستیم . به یاد دارم یک سال در کلاس بندی ها با هم نبودیم آنقدر پدرش  تلاش کرد تا بالاخره ما را به هم رساند. بعد از آنکه در را برایش گشودم و بی اختیار لحظاتی در آغوش هم گریستیم تازه فهمیدم که چقدر دل تنگش بوده ام . زمانی که همسرش زنگ خانه را برای بردنش به صدا در آورد باور نمی کردیم سه ساعت با این سرعت گذشته است . نمی دانم دوستی های دوران کودکی چه جنسی دارد که اینقدر با دوام  است  . بعد از اینهمه سال ندیدنش، بسیار با هم  راحت بودیم در بعضی مواقع  شاید  راحت تر از خانواده ام .
در ظاهر او هم مثل من بسیار تغییر کرده بود . اما درچین و چروکهای های پراکنده ی صورتش چشمان  سیاه و درشت و پر مژه ی دختر  نوجوانی میدرخشید که خوب می شناختم و  وقتی می خندید  همان قدر زیباتر  می شد که در خاطر من مانده بود . در تمام مدتی که به او خیره شده بودم  چهره ی قدیمی او را میدیدم نه زنی 45ساله که مادر دو فرزند بود . به نظر من هیچ چیز در رفتار او عوض نشده بود .دیروز فهمیدم که ما به میانسالی و پیری نمی رسیم آنها هستند که به ما می رسند .و ما مجبوریم  هم پای آنها راه برویم هر چند  کودک درونمان بر لبه ی جدول خیابان های درونمان   جست وخیز می کند و به میانسالی و پیری  دهن کجی می کند .


ظریفی که دلی پر از جامعه نسوان دارد .همیشه وقتی لب به گلایه از ایشان می گشاید همه را سرو ته یک کرباس می پندارد و از موضع ضعف به آنها می نگرد  .حال آنکه کرباسها گلهای زیبا و کم نظیر پنبه بوده اند که بافندگانی  بی هنر  ، با بی حوصلگی و کاهلی چنین درهم تنیده اند . تکه ای از همین محصول کم کیفیت،  اگر بر بوم نقاشی انسانی قابل وهنرمند چون کمال الملک قرارگیرد، تالار آیینه ای می شود ارزشمند که بهایی بر آن نمی توان گذاشت و اگر در بیغوله بیفتد ، می تواند در حد گونی و کفن تنزل پیدا کند. ای کاش تمامی کرباسها همجوار اهل هنر و معرفت باشند کسانی که بتوانند  گلهای سفید و زیبای پنبه را در ذات آنها ببینند و با آنها چیزهایی بدیع و زیباتر خلق کنند .از روح متعالیشان بر آنها بتابند و با هنرخود بر  ارزش آنها بیفزایند . آنوقت با افتخار به هنر خویش بگویند "ن همه سر و ته یک الماسند"
همسر دوستی دارد بسیار قدیمی که در پایتخت زندگی می کند . به جرآت می توانم بگویم از تمام بستگان همسرم بیشتر  نسبت به  ما خویشاوندی داشته است .در تمام طول درمان همسر در بیمارستان هر چه می خواستیم در اسرع وقت با پیک برایمان ارسال می کرد .و بعد از آن هم  خود و همسرش لحظه ای از ما غافل نمی شدند .دو سالی است که من نمی توانم همسر را در سفر به تهران همراهی کنم و این زحمت بر دوش ایشان افتاده و تمام کارهای پذیرش  و ترخیصش را انجام می دهد . برای واژه ی رفاقت معنایی مناسب تر از او پیدا نمی کنم . هر چند  فلسفه ی این دوستی را هنوز  درک نکرده ام  چون تا کنون هیچ وجه اشتراکی بین این دو دوست  نیافته ام  .  به نظر من یا او گناهی انجام داده که  ما مکافاتش هستیم یا ما کاری نیک که او پاداش بزرگ آن است.  هر گاه  خواستیم با تحفه  ای ذره ای از محبتهای او را جبران کنیم او با تحفه ای بزرگتر ما را شرمنده تر کرد .البته من فهمیده ام که او ذاتا بزرگوار و نیکوکار و سخاوتمند است و نسبت به تمام اطرافیانش اینگونه است . ایشان پسر خاله ای دارد که پزشک است اما شغل صرافی را برگزیده و در یکی از صرافی های معروف مشهد مشغول به کار است و از قضا ایشان هم با همسر بنده رفاقتی دارند .چند هفته ی قبل پسر خاله که از شغل من باخبر شده بود خواست تا در مورد   ضعف درسی فرزندانش با من  م کند . و با توجه به اینکه از گرفتاری های ما هم  خبر دارد  نخواست مزاحمتی برای ما ایجاد کند از من خواست تا فردی قابل اعتماد را برای آموزش به فرزندش  معرفی کنم . من که احساس دین عجیبی به این خانواده  می کنم  تصمیم گرفتم خودم اینکار را به عهده بگیرم .امروز برای  سومین جلسه ی تدریس به منزل ایشان رفتم .شاگرد خودش در را برویم گشود و من بعد از دست دادن از او پرسیدم :"آرش کجاست ؟"پسرک که فکر می کرد من نام برادرش را اشتباه می گویم گفت کلاس است  ! ضمن اینکه من به اتاق دانش آموز راهنمایی می شدم پدرش وارد شد  بعد احوالپرسی با نگاه به اطرافم پرسیدم آرش نیست ؟پدر به آرش که در کنارمن ایستاده بود اشاره کرد و با چشمانی متعجب او را نشان داد و من تازه پی به اشتباهم برده با خنده گفتم عینک زدی نشناختمت !و او بلافاصله گفت همیشه عینک می زنم ! پدر این بی حواسی را به گردن گرما انداخت و در حالی که من در  چشمانش "عجب غلطی کردم "را می خواندم  از ما خداحافظی کرد و رفت تا در گوشه ای جامه بدراند و فریاد زند . همیشه و هر سال  من دو دانش آموز یک کلاس یا دانش آموزان دو کلاس متفاوت را با هم اشتباه می گیرم و این مورد برایم  عادی است  اما اولین بار بود که دانش آموزی را با خودش اشتباه می گرفتم  .این قابلیت شگفت آور و نو ظهور امروز مرا خوش کرد و من در مسیر طولانی برگشت به خانه با به یاد آوردن چهره ی پدر  قهقهه می زدم . 


دخترعمه ای دارم که یکسال از من بزرگتر است . خانه دار و مادر دو فرزند است .از کودکی  بسیار به  او علاقه داشته و با هم صمیمی بوده ایم و این صمیمیت همچنان ادامه دارد. مادر و خواهرم که همسر برادر اوست  می دانند  که ما چقدر حالمان با هم خوب است از این رو هر وقت که به دیارم سفر می کنم  او را هم دعوت می کنند و به این ترتیب اوقات زیادی را با هم می گذرانیم . ما  همیشه حرفهای زیادی برای گفتن و بهانه های زیادی برای خندیدن داریم  و البته اختلاف نظرهای بسیار زیاد. هیچ کدام نتوانسته ایم دیگری را تغییر دهیم.  او در حد وسواس گونه ای تمیز است و همیشه سرگرم نظافت و پاگیزگی است  .بسیار به خرید کردن و بازار رفتن علاقه دارد . برندهای معروف پوشاک  و کیف و کفش و ظروف  را می شناسد و مارک بودن پوشاک برایش مهم است . اقتصاد دان است و اهل پس انداز و خرید طلا و . . .!بسیار اهل سفر است اما در سفر هم بازار را رها نمی کند و بیشتر وقتش را در بازار می گذراند و در هر شهری به دنبال خرید وسیله ای آنتیک برای جهیزیه ی دختری است که هنوز همسری ندارد .  طبیعی است که بسیار به هم خرده می گیریم و یکدیگر  را به چیزهایی توصیه می کنیم که خودمان علاقه داریم . برای من عجیب است که  می گوید اگر یه استکان کثیف داشته باشد خوابش نمی برد ، برایم عجیب است که مبالغ هنگفتی برای پوشاک و وسایل  پرداخت می کند اما یک کرم دور چشم یا ضد آفتاب نمی خرد .دستهایش را  در شوینده های متنوعی که بخوبی هم می شناسد از بین برده است اما به فکر تزیین آنها با زیور آلات گرانبهاست .برایم عجیب است که پول چند دست لباس زیبا و راحت را که می تواند روزها از پوشیدنشان لذت ببرد برای خرید یک دست لباس مجلسی می پردازد  تا در چشم کسانی که بعد از آن شب او را به خاطر نخواهند آورند زیبا جلوه کند .برایم عجیب است  کسی  خطرات و سختی سفر را به جان بخرد و به جایی دور سفر کند و بیشترین وقتش را در جایی بگذراند که در دیار خودش هم یافت می شود . و البته  برای او عجیب است که من با وجود شاغل بودن هیچ پس اندازی ندارم .پول زیادی برای  لباسهای دم دستی  و متنوع می پردازم و همه را در خانه می پوشم   ،  مبالغی که به نظر او زیاد است بابت صابون ، ضد آفتاب و دور چشم  . . . هزینه می کنم  . اینکه   در سفر به جای خرید و بازدید از فروشگاههای لوکس و مجلل به سراغ میوه های عجیبی  که در دیار ما نیست، شیرینی های مخصوصشان ،  ترشیها ،غذاها و لباسهای محلیشان می روم .من فکر می کنم با وجود این همه اختلاف سلیقه  تنها چیزی که ما دو تن را بهم نزدیک کرده روحیه ی شاد و خندان و انژری خوب اوست .هر دوی ما هر چه قدر خسته باشیم باز هم می توانیم به گردش برویم و  کسی در این مورد  از ما نه نمی شنود .
دفعه ی قبل که به زادگاهم رفته بودم یک روز صبح که با هم به کوهنوردی رفته بودیم ، یکی از  آشنایان او را که خانم نسبتا مسنی بود دیدیم و بعد احوالپرسی با ما با اشاره به من  از دختر عمه ام پرسید :"عروس خانومتونن؟!"ما متعجب به هم نگاه کردیم و با خنده به او پاسخ دادیم .بعد از رفتن او من کلی به دختر عمه دلداری دادم که او چشم و چار درستی نداشته ،می    خواسته حرفی زده باشد و اینکه جدیدا مد شده  پسرها همسرانی می گیرند هم سن مادرشان او هم چنین فکر کرده .و خلاصه ماجرا  با شوخی و خنده فیصله پیدا کرد .اما او  بعد رسیدن به خانه ماجرا را برای همسر و فرزندانش تعریف می کند و آنها می گویند که خیلی بیراه هم نگفته ! چند روز بعد دختر عمه با من تماس گرفت و بعد از کلی گلایه  از خانواده و اینکه از همسرش  چنین انتظاری نداشته و شنیدن شماتتهای من که یک انسان عاقل این چیزها را برای همسرش تعریف نمی کند، از من خواست که از یک متخصص پوست برایش نوبت بگیرم .او گفت:"  حالا می فهمم که تو درست می گفتی  مال اندوزی فایده ای ندارد من تمام پس اندازم را در اختیار پسر قرار داده ام با این وجود همیشه طلبکار است . " پشیمان بود که اینقدر بشور و بساب  و کدبانو گری کرده  برای همسر قدر نشناسش .خلاصه آنقدر حرف همسر بر او گران آمده بود که می خواست تمام کارهای زیبایی را  بدون توجه به هزینه اش  با هم انجام دهد و اینبار از اینور بام افتاده بود .  از اینکه دلش شکسته بود ناراحت بودم اما ته دلم  خوشحال .شاید کمی دست از  کارهای بیهوده ای که انجام می داد بردارد و  بیشتر به خودش توجه کند . من خوب می فهمم که  بعضی حرفها مانند زمین لرزه می توانند انسان را زیر و رو و ویران  کنند .حال بعضی پس از ویرانی این قدرت را دارند که خود را بازسازی کنند مقاوم تر و بهتر اما  بعضی  دیگر قدرت مرمت ندارند و امیدی به آبادیشان نیست . 


سه هفته ای است که حال مادر همسر  بسیار نامساعد است و چند روزی است که تب شدید هم به مشکلات بسیارش اصافه شد و فرزندان به نوبت شبها تا صبح  در مراقبت از مادر به پدرشان کمک می کنند . مراقبت طولانی از بیمار پدر همسر را بسیار خسته کرده و فرزندان  آنطور که باید به وظایفشان در قبال پدر و مادر  عمل نمی کنند .و به بهانه ی وجود پرستار از زیر بار مسوولیت شانه خالی می  کنند . این خانواده بسیار عجیبند و من بیش از ربع قرن است که با آنها به سر می برم و هنوز به رفتارهایشان عادت نکرده ام .همه اهل حرفند و اهل عمل هرگز .کارهای آنها همه لطف و بزرگواری است و بسیار مهم اما محبتهای دیگران به آنها  وظیفه است و ناچیز.بسیار پرتوقع و بسیار بی مسوولیت و از آنجا که همه در این ویژگیها مشترک هستند و سعی می کنند که اهمیت کارهایشان را به رخ یکدیگر بکشند مرتب با  یکدیگر در گیر می شوند و مشاجره می کنند .من بی توجه به آنها و به دلیل علاقه ای که به مادر همسر دارم آنچه در توانم هست برایش  انجام می دهم  . امروز پرستار ایشان نیامد و به دلیل گرفتاری خواهر همسر من به جای ایشان به منزل پدرش آمدم  تا  جایم را با شیفت شب عوض کنم . در بدو ورود فریاد پدر که از دختر می خواست دیگر به منزلش نیاید و گریه های دختر مرا  به وحشت انداخت با مکافات بسیار  دختر را روانه ی منزلش کردم  و پدر را آرام .برایم عجیب است که همیشه  شرایط سخت را  را برای خود و دیگران سخت تر می کنند.  به جرات می توانم بگویم در این سالهای طولانی ندیده ام   همه  با هم خندیده باشند  وبدون مشاجره از هم جدا شده باشند .هیچ موضوعی برایشان خنده دار نیست بر عکس همه چیز می تواند  آتشفشان نیمه فعال درونشان را فعال کند . در میان این همه سر و صدا به پلکهای مادر که تند تند تکان می خورد خیره شده بودم اطمینان داشتم که  حرفهای ما را می شنید  اما قادر به واکنش نبود . بدترین قسمت ماجرا اینجا بود که  نمی توانستم به حرفهایی که با شتاب و بدون فکر از دهانشان خارج می شد بخندم  .مثلا "دستکشهای  پاستوریزه "و . . . ! زیرا هر دو به نوبت با چشمهایی که تا آخرین حد درانده شده بود به من زل می زدند و مرا  حکم قرار می دادند. مدیریت بحران یعنی همین ! بسیار ناراحت باشی بخواهی دیگران را هم آرام کنی و همزمان خنده را هم کنترل کنی .خلاصه من فهمیدم در این چند وقت  کارم از دبیر  کل سازمان ملل هم دشوار تر بوده است ، زیر"ا علاوه بر ابراز نگرانی ، باید "ابراز تأسف "،" ابراز همدردی" و ابراز پشیمانی " هم داشته باشم . 


در طول بیست و شش سال خدمتم امسال برای اولین بار معاون سختگیری داشتم . بر خلاف مدیر   که بسیار منطقی ،آرام و فهمیده است معاون آموزشی بی منطق،عجول، قاضی، مداخله گر ،با درکی پایین است .علیرغم اینکه وظایف خودش را به درستی انجام نمی دهد ،بسیار در کارهای مدیر ،همکاران و اولیا  مداخله می کند . برای او حوادث غیر مترقبه معنایی ندارد و همیشه انتظار دارد ما مشکلاتمان  را یک هفته قبل از وقوع به او اطلاع دهیم . اعتراض او به همکاری که برای فوت پدر همسرش به شهرستان رفته بود بدون اینکه روز قبل خبر دهد سوژه ی خنده ما شده بود .چهارشنبه ی هفته ی قبل که  به مدرسه رفتم  شنیدم که روز قبل  همسر آقای معاون یکباره دچار تشنج شده و با تشخیص تومور مغزی کارش به  جراحی  کشیده است .  امروز بعد از یک هفته او را در مدرسه دیدیم  بسیار تکیده ،اندوهگین و خسته  . همه به نحوی در تسلایش می کوشیدیم .برای اولین بار حال همسر مرا جویا شد ،احوال همکاری که قلبش با باتری کار می کند را پرسید و از نحوه ی تهیه داروهایشان سوال کرد  .   شرمندگی به وضوح  در نگاهش پیدا بود .شاید معنای وقایع  "غیر قابل پیش بینی "را حالا درک کرده باشد .هیچ یک از ما از این ماجرا  خوشحال نبودیم اما همه بیشتر باور پیدا کردیم " این جهان کوه است و فعل ما ندا .! "
،


یکی از مشکلاتی که چند سالی است در مدارس ابتدایی ایجاد شده و ما و دانش آموزان با آن دست به گریبانیم حضور اجباری معلمان مقطع دبیرستان در کلاسهای ابتدایی است . معلمان بسیار توانایی که ارتباط با کودکان را نمی دانند ،جدیت بسیار زیاد، بیان نامتناسب، ندانستن توانایی های این گروه سنی و در نتیجه توقع زیاد از دانش آموزان و. . .  کار را برای خودشان و دانش آموزان مشکل کرده  است . قسمت جالب ماجرا اینجاست که همه ی آنها فکر نمی کردند کار کردن در مقطع ابتدایی این قدر دشوار باشد .امسال خانومی که تدریس ادبیات پایه چهارم  را به عهده دارد همکاری دبیرستانی است و اولین سالی است که به ابتدایی آمده است .دانش آموزان من و ایشان مشترکند . ایشان بارها و بارها به خاطر نافرمانی دانش آموزان  گریه کرده و با قهر کلاس را ترک کرده است و با میانجیگری  مدیر و معاون و برخورد با دانش آموزان دوباره به کلاس برگشته است  .این در حالی است که به نظر من  این سه کلاس جزو بهترین دانش آموزانی هستند که  تا کنون داشته ام و  امسال نسبت به سال قبل   استراحت می کنم . از روزهای اول مهر  تا آنجا که از دستم بر آمده  به ایشان کمک کرده ام تا سختی های کار برایش کمتر شود .قسمت جالب ماجرا اینجاست که من کارهای بچه ها را با خنده تعریف می کردم و او با گریه ! دیروز از دانش آموزان خواسته بود ضرب المثلی برای کلاس، معلم،یا درس بگویند .دانش آموزی دست بلند می کند و می گوید ما می خواهیم یک ضرب المثل  در مورد شما بگویبم؟"و بعد از صدور مجوز  کودک مزبور به قول ایشان"با وقاحت تمام"می گوید :"خدا خر را شناخت شاخ نداد". ما که تا این هنگام  با دقت به حرفهایش گوش می دادیم و به لرزش دستهایش نگاه می کردیم ناگهان همه با هم خندیدیم و من که قیافه ی خانم و دانش آموز را تصور می کردم بیشتر! چشمهای گریان و نگاه خشمگین این خانوم هم مانع این خنده نبود . همه ی ما خاطرات بسیاری از حرفهای خنده دار و غیر مغرضانه کودکان برایش  تعریف کردیم و او اعتقاد داشت که ما در تربیت این کودکان کوتاهی کرده ایم که این قدر بی پروا حرف می زنند .توضیح این نکته که این بچه ها معنای بسیاری از حرفها را نمی دانند برای او کاری بیهوده بود .  خونسردی ما برای او همان قدر عجیب است که زود رنجی و گربه های او برای ما ! باور نکردنی است این قدر با تنفر در مورد بچه ها صحبت می کندو آنها را نفرین می کند . دو نمونه ی دیگر هم در پایه های پنجم و ششم داریم .در این سالها آموخته ام که دوست داشتن اولین درسی است که باید خوب  بلد باشیم و به دانش آموزان بیاموزیم . استعدادها و تواناییهایشان را ببینیم و تشویقشان  کنیم.  و سالهاست به جای اینکه نگران آموزششان  باشم نگران آرامششا ن هستم . و سعی می کنم دانش آموزان در کلاسم احساس امنیت کنند. و نتیجه ی اتفاقی این تدبیر یادگیری بهترآنهاست   . کاش خیلی قبل تر این شیوه را در پیش می گرفتم.

آخرین جستجو ها

hasstenhundne قفس تنهایی chardtholude نت++ زندگی بهتر Wholesale Minnesota Wild Jerseys NHLAt Lower Price. نوین خانه ماهان موزیک , آهنگ های خاص تفریحات سالم سرویس خبری کشتکار شهرستانی